او را دریک اتاق دیدم. کسی کنارش بود. او که از کنارش گذشتم که بود؟ درست یادم نمیآید. فقط یادم هست که زن درشت هیکلی بود، با قیافه آلمانی، کسی که حس میکردم یک روزی او را میشناختهام. الان فکر میکنم که او میتوانست «مولی» باشد؛ یک پرستار آلمانی مسن که از «مارا» دختر همسایهمان نگهداری میکرد. وقتی که من یک دختربچه بودم و مارا یک نوزاد، موقع قدم زدن،همراهیشان میکردم. مولی با کفشهای زمختش کالسکه را میکشید و من پابرهنه، روی ریگها، شنها و قیرهای داغ راه میرفتم. مولی و بچه را بیشتر از آن که به نظر میآمد، دوست داشتم. آنها چیزهای کوچک و با ارزش زندگی من بودند. در روح عصبی ده سالهام، احساس باخت میکردم. آنها را به خاطر بیکم و کاست بودنشان دوست داشتم. بچه، بلوند و سفید بود، پاشنه لخت پاهایش مثل نانهای صبحانه از کالسکه آویزان بود. ما مسیر دوری را پیادهروی میکردیم، هر سه ما. گاهی تظاهر میکردم که بچه، بچه من است. پاییز و زمستان، او را در لباسهای کلفت میپیچیدم و کلاهش را پایین میکشیدم و برف را به چانه داغش میمالیدم. بقیه اوقات، او خواهر من بود و مولی مادرم. من در خانه مادر و خواهری داشتم که دوستم داشتند، اما در فاصله میان رنگ پوست من و رنگ آنها همیشه یک اتاق بیشتر وجود داشت.
در رویاهایم، انگار این مولی بود که از کنارم میگذشت. باید تا الان مرده باشد. چون همان موقعها هم زن پیری بود. شاید او آنجا از مادربزرگ من مراقبت میکند. اگر این طور باشد، آنها زوج عجیبی خواهند بود؛ یک پرستار آلمانی ازدواج نکرده و یک زن اسپانیایی که مادر شش بچه بوده. آنها با هم هم اتاق هستند و گرچه مادربزرگم موقع مرگ، فقط یک پا داشت، اما حالا سالم است و ایستاده. به نگاه من که از دیدن او متعجب شدهام، لبخند میزند و همان طور که رویاها زمان را متوقف میکنند، ما میرویم که قدم بزنیم. من او را روی یک برانکار دراز میکنم و او تمام در پتوهای کرکی نخی پیچیده شده. از کنار باغها میگذریم و از تپهها بالا میرویم و از نردهها میگذریم و از شهرهایی عبور میکنیم که من نمیدانم کجا هستند. یک پیادهروی آرام و خوب است و با این که او روی برانکار است، هیچ دشواری در کار نیست. تنها یک فکر آزارم میدهد. تمام بینش من نسبت به این دنیا، ناپایدار است. چون من دارم با یک روح قدم میزنم. بعد، مادربزرگم مینشیند، پتوها را کنار میزند و اسم بچههایش را میگوید: آلبرت، دیوید، فرانک، جک و سوزان که مادر من است. فقط یکی را یادش میرود؛ دختر خواندهاش، لونا. لونا اسمی است که من خیلی دوست دارم،لونا مثل ماه است، مثل لون، لوناتیک و... لونا، خالهای بود که همیشه لبه صحنه، بیقرار و ناآرام نشسته بود. مادربزرگم، اسمها را تکرار میکند و بعد آنها را به لحن ترانهای میخواند. لایهها را کنار میزند، انگار ممکن است بچههایش در این قفس فرو رفته باشند. و بعد، نوههایش، لیزا، راشل، پم، جن، سم، ماتیو، هلن، جانت و روت. کارل، پسر لونا و من، تنها کسانی هستیم که اسممان را نمیبرد.
میخواهم به او بگویم من، جایی در میان پتوها هستم و بعد، ناگهان اومیخندد و میگوید: «الیزابت!» و من احساسی شبیه به تولدی دوباره پیدا میکنم. دکتر میگوید بچه را بپوشانید، اگر این طور در هوای آزاد دست و پا بزند، به وحشت میافتد.
و بعد، من بزرگ شدم، زنی بالغ و آن قدر محکم که میتوانست کالسکه را از شیب تپهها بالا ببرد. ما درباره گلهایی که سر راه میدیدیم، حرف میزدیم. هر بار که میایستادیم، او بازویم را همان طور که همیشه عادت داشت محکم میگرفت، سرم را بلند میکرد و با شگفتی از زیبایی خودش و من حرف میزد. وقتی پایین را نگاه میکردم، دستم را چیزی خارج از وجود خودم احساس میکردم و وقتی انگشتهایم را به عقب خم میکردم استخوانهایم مثل شاخههای سبز کوچکی بودند.
او انگار به خاطر چیزی شاد بود، یک جور شادی که انگار با واکنشهای من نسبت به بودن او در آنجا آمیخته شده بود. هیجانزده بود، فکر میکنم به خاطر شوک ناشی از این که دارد چیزی در من خلق میکند، اما من به هیچ وجه شوک زده نبودم. در عوض، به خاطر دیدن موهای آشنا، سفید و آشفته او و از شنیدن شکل خاص ادای کلماتش، احساس آرامش میکردم. او راست میگفت که میتواند ذهنها را بخواند و از اقیانوسها عبور کند؛ این کار را کرده بود.
و بعد، من مقابل برانکار خم میشوم و دنبال مادربزرگم میگردم، فکر میکنم او زیر ملافهها پنهان شده است، خودش را مچاله کرده و مثل همیشه کلک میزند و میخواهد حقهای برایم سوار کند. اما لایهها را که کنار میزنم، میفهمم که او رفته است.
آن روز صبح، زود از خواب بیدار میشوم، آن هم به خاطر دعوایی که توی حیاط شروع میشود و به حیاط خلوت خانه من میرسد. یک پسر و مادرش. پسر دارد خشم 37 ساله خاموشش را خالی میکند. همان طور که من میان ملافههایم فرو رفتهام، او منفجر میشود. کلماتش تیز و نیش دارند، طوری که من احساس میکنم دارم به نمایشنامهای از تنسی ویلیامز گوش میکنم. مجبور میشوم در حالی که نیمه خواب نیمه بیدارم، به خودم یادآوری کنم که آن چه میشنوم، واقعیت دارد. او میگوید: «سه پسر! تو سه پسر نداری. دو پسر داری و یک کیسه بوکس! تو هرگز مرا دوست نداشتی... بگو که هرگز دوستم نداشتی...»
و سکوت، از سمتی که من هستم.
صدایش، میلرزد، زنانه شده است. میگوید: «من به تو چه گفتم؟ تو هرگز دوستم نداشتی، چون من پدر را دوست داشتم. دوستش داشتم. اما تو همهاش میگفتی ویلی، ویلی، ویلی.»
زن میخندد. مقطع و بلند. آهسته چیزی میگوید که شنیدنش از اینجا که من هستم، ممکن نیست. پسر نعره میزند: «برایم مهم نیست. تو مادرم بودی.»
زن میگوید: «داد نزن!» از همان دور، میتوانم احساس کنم چه چیزی پسر را تحریک میکند؛ صدای آرام زن و تیزی خندهاش، انگار که زن یک
در فولادی باشد، دنبال جای ضربهای میگشت تا خودش را نشان بدهد، با جوابهایی لرزان و زمزمهوار. فکر میکنم مرد کوبیده و کبود است، این تنها کلمهای است که او به ذهنم میآورد. و گرچه زمانی که خودم را تکان میدهم تا پنجره را باز کنم، نمیتوانم آنها را از میان درختها ببینم. او را یک مرد میانسال تصور میکنم، صورتش پر از جوش و لکه است. مردی است با لهجه بوستونی و سر طاس که در خواب دندان قروچه میکند. مادرش، باید زنی کوچک اندام و زیبا باشد. موهایش مجعد و روشن است. احتمالا پیشبندی تمیز و ارزان قیمت بسته و درحالی که پسرش پایین روی علفها ایستاده و دستهایش را به هم میکوبد، توی ایوان نشسته است. شاید به خاطراین که صدای پسر خیلی بلند است، نصف حرفهایش را نمیشنوم. شاید حرفهای پسر خیلی منصفانه نباشد. بچهها همیشه پدر و مادرها را سرزنش میکنند. با این حال، من از مادر خوشم نمیآید. بیآن که پسر بداند، طرف او هستم. همین طور که آنجا دراز کشیدهام، تمام آن چیزی که میتوانم به آن فکر کنم این است: «به او رحم کن... رحم کن! نزدیکتر شو! یک قدم به طرف او بردار! همان قدر که او به عنوان یک بچه از تو دور شده، تو به او نزدیک شو...» پسر نعره میزند: «بگذار بشنوند... به درک! من 37 سال به خاطر این لحظه صبر کردهام. خدا میداند که تو همیشه مرا تحقیر کردهای... هر روز، در مقابل همه. گوش کن!» حالا، پسر خطاب به ما همسایهها داد میزند: «میشنوید؟»
توی ذهنم، او را مثل یک بچه کوچک میبینم که تلو تلو میخورد و تاتی تاتی میکند، گاهی به طرف مادرش، گاهی به عقب و بیشتر اوقات به سمت دستهای گشوده مادرش. میگوید:«نمیبینی هیچ برایم مهم نیست که دیگران صدایم را بشنوند؟ همه عمرم منتظر این لحظه بودهام!»
صدای مادر بالاخره کمی بلند میشود:«تو گندیدهای! یک تخم مرغ گندیده! از خانه من برو بیرون! تو آدم بدی هستی.»
پسر هنوز داد میزند، اما این بار شادیای در صدایش بود: «خب بد شد! چون مرا این طوری بار آوردهای.»
بعد، کلمات نرمتر شدند. من سعی میکردم صدایشان را بشنوم. سرم را بالا کشیدم و چشمهایم را ریز کردم تا از میان برگها ببینمشان. بین من و آنها، منظرهای سبز و مبهم بود. آخرش، انگار مادر شروع به گریه می کند، چون پسر میگوید: «معجزه شد! نگاه کن از سنگ آب میچکد. همه عمرم منتظر دیدن این منظره بودم.»
بعد سکوت. تصورش کردم که دارد سوار ماشین میشود و مادرش همان جا نشسته است و هرچه پسر دورتر میشود، رنگش بیشتر میپرد. مادربزرگم را به یاد آوردم، در بدترین لحظاتش؛ این که چه طور لبهایش تبدیل به خطی باریک شدند و نگاه مصمم و خیرهاش تبدیل به نگاهی تهی و خالی شد. در خانواده ما هم کینه وجود داشت؛ میان مادربزرگم و دختر خواندهاش لونا که او همیشه میترسید مهر پدربزرگم را بیشتر از او به خودش جذب کند. همان طور که دراز کشیده بودم و بیشتر گوش میکردم. به این فکر میکردم که چند همسایه دیگر در حالی که در رختخوابشان دراز کشیدهاند، تنها یا در کنار آدمی که دوستش دارند، یا ندارند و در حالی که بچههایشان در اتاقهای پایین هال خوابیدهاند، به این مشاجره گوش میدهند.
باید دوباره به خواب میرفتم، اما زنگ تلفنی که کنار تختم بود، از خواب بیدارم کرد. صدایی دلنواز، با لهجه فرانسوی غیرپاریسی گفت: «الو... الو؟» و وقتی گفت که مادر فرانسیس است، او را نشناختم. به آخرین سفرم به فرانسه فکر کردم و به تمام مادرهایی که آن جا دیده بودم: مادری با پسرش که میخواست در امتحان انگلیسی شرکت کند، آن که پسرهای دوقلو داشت، مادر عروس، مادر داماد، مادر بچهای که وقتی آنجا بودم از او پرستاری میکردم و مادری که: «در هواپیما... کنار هم نشسته بودیم.»
حالا دیگر بیدار شده بودم. یادم آمد. یک گروه از مادرها در هواپیما بودند که از پاریس به بوستون میرفتند، حدود 50 زن اهل زئیر که همه لباسهای درخشان و رنگی پوشیده بودند که در مدلهای مختلف اما از یک نوع پارچه دوخته شده بودند، پارچهای با زمینه آبی، با گلهای روشن. روی لباسها دایرهای بود که روی آن نوشته شده بود: «موسسه بینالمللی دس آمیس دریو» یا چیزی شبیه آن که به نظر مذهبی میرسید. یکی از آن زنها، کنار من نشست. دو برابر هیکل مرا داشت و نصف صندلی مرا هم گرفته بود. در نیمه اول سفر، با هم حرف نزدیم، اما بعد من از او پرسیدم که به کجا میرود و او گفت که به یک کنفرانس مذهبی در بوستون میرود. پسرش آنجا زندگی میکند (بله، فرانسیس. این اسم او بود، 24 ساله، دانشجوی مهندسی، آنجا با پسر شوهرش زندگی میکرد. تاکید کرده بود: پسر شوهرم، نه پسر خودم.)
با من صمیمی بود. مرا «تو» صدا میکرد. سرش را کرده بود توی لپتاپ من تا مجلهای را نگاه کند و دسته صندلی میانمان را برداشته بود تا پهلوهایش روی صندلی من جا شوند. هم دلم میخواست با او حرف بزنم، هم دلم نمیخواست. میخواستم از او بپرسم دختر دارد یا ندارد و آیا دخترش، دختری دارد یا نه. نفهمیدم کی نانم را از بشقابم برداشت، جوری که انگار ما همیشه همدیگر را میشناختهایم و مرا به گوشه صندلی خودم فشار داد.
وقتی به بوستون نزدیک میشدیم، در آینه دستیاش، چشمها و لبهایش را نگاه کرد. گفتم: «باید خیلی خوشحال باشید از این که پسرهایتان را بعد از این همه وقت میبینید؟ چند وقت است آنها را ندیدهاید؟»
حرفم را اصلاح کرد و نفس عمیقی کشید: «پسرم را... باورش نمیشود که از وقتی رفته، مادرش این طور پیر شده باشد. زئیر کشور قشنگی است. باید بیایی ببینی. من همه چیز را نشانت میدهم.»
آخرش، وقتی فرمهایش را برایش پر کردم و از آب نباتهایم به او دادم، شماره تلفنام را خواست تا برای نوشیدن قهوه در بوستون با هم قرار بگذاریم. دو هفته قبلتر از آن سفر، وقتی در قطار پاریس به استراسبورگ بودم، بیوهای که کنارم نشسته بود، عکس همسر مرده و فرزندانش را نشانم داد و گفت اگر زمانی به نانسی رفتم، او در فلان نشانی است. نشانیاش را با خط خرچنگ قورباغهای، روی یک کاغذ شکلات نوشته بود و به دستم داده بود. ما زنهای تنهایی بودیم، همهمان این تنهایی را از این صندلی به آن صندلی حس میکردیم. تنهاییمان وحشتناک نبود؛ به هر حال توی کیف پولمان، عکسهایی داشتیم. اما میتوانم بگویم همه آنها چیزی از من میخواستند. یک خط باریک میان ما کشیده شده بود که میتوانست مرا عصبی کند. من هنوز آدرسم را مینویسم و هر بار آن را به یک زن، یک مادر میدهم.
امروز صبح، پشت تلفن، زنی به من گفت که برای من هدیهای دارد. گفتم این کار ضرورتی ندارد. اما او گفت چرا، یک چیز کوچک از زئیر برایم آورده است. تشکر کردم: «هدیه نمیخواهم! اما میتوانیم برای قهوه قرار بگذاریم.» پشت صدایم، دو «من» بود. یکی، من تنهای ماجراجو که میخواست با زنی که پسرش در حاشیه اقیانوس زندگی میکرد، قرار بگذارد و دیگری منی که دزدانه به زندگی غریبهها نگاه میکرد و سعی میکرد مرا عوض کند، از من چیزی میخواست و مرا به گوشه صندلیام فشار میداد.
زن، با صدایش اصرار میکرد. نه نمیتواند. فردا به خانهاش برمیگردد، اما هدیه را میگذارد پیش پسرش. آنها سر ساعت شش امشب به او زنگ میزنند. آیا او آن موقع خانه هست؟ پسرش آدرس خانهاش را خواهد داد. میخواستم بگویم این هدیه چه معنایی دارد؟ یعنی از من میخواهد پسرش را ببینم تا زنش بشوم؟ به خاطر همین در هواپیما از من پرسید بچه دارم یانه، ازدواج کردهام یا نه (هر دو شان این سوال را پرسیدند، هم او، هم آن بیوه اهل نانسی)؟ و وقتی گفتم نه، اخم کرد. شاید هم این یک نشانه بود. نشانهای از این حقیقت که در دنیایی به این کوچکی، من ممکن بود دختر او باشم و او مادر من. پسر او باید نزدیک او باشد. شاید مادر بزرگ من، همه بچههایش را یک اندازه دوست داشت و نباید میمرد. مرا با درد دستهایم رها میکرد تا آنها را تبدیل کند به شاخهای سبز. بعد، من پارچهای از زئیر را تصور کردم؛ نوعی پارچه که مادربزرگم روی چانهاش میبست و آن را روی دهانش فشار میداد. یک پارچه نخی زیبا، با رنگهای درخشان که انگار روی سلولهای برگی که تازه روییده بود، تکثیر میشدند.
گفتم بله. فکر میکنم خانه باشم.
الیزابت گراور - ترجمه نعیمه دوستدار: امروز صبح، حوالی طلوع آفتاب، در حالی که دراز کشیده بودم، مادربزرگ ربکا که دو سال پیش در همین روزها مرده بود، به دیدنم آمد.
کد خبر 12611